کد مطلب:152244 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:161

نجات کاروان زوار یزدی توسط حضرت اباالفضل العباس
مرحوم آقا میرزا حسن یزدی قدس سره این قضیه را از مرحوم پدرش نقل كرد:

یك سالی از یزد با اموال زیادی به همراه كاروان بزرگی به «كربلا» مشرف شدیم. قریب به نیمه های یك شب، به عده ای از دزدان و سارقفان بخورد كردیم. من سكه های طلای زیادی داشتم، فورا آنها را توی قنداقه ی كودك (كه همین «میرزا حسن» باشد) گذاشتم و او را به مادرش دادم.

در این هنگام دزدان بر سر اهل كاروان ریختند و همه را غارت كردند! چنان فریاد استغاثه ی زوار كربلا بلند شد، كه دل هر بیننده ای را می سوزانید و گریانش می كرد.

مردم صدا می زدند «یا ابوالفضل! یا قمر بنی هاشم یا حضرت عباس! یا باب الحوائج! بفریادمان برس!» و به شدت گریه می كردند.

ناگهان در آن موقع شب، متوجه شدیم كه سواری با اسب از دامنه ی كوهی كه در نزدیكی ما بود، سرازیر شد! جمال دلربای او در زیر نقاب بود؛ ولی نور صورت انورش از زیر نقاب، همه جا را منور و روشن كرده بود. شمشیرش مانند ذوالفقار پدرش حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود.

فریادی مانند صدای رعد و برق، تمام صحرا را پر كرد و آن سوار به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود «دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید! دور شوید


وگرنه همه ی شما را هلاك می كنم و به جهنم می فرستم!»

همه ی اهل كاروان و همه ی سارقان درخشندگی نور جمال آن ستاره ی آسمان ولایت و آن ماه بنی هاشم را مشاهده كردند و صدای دلربای آن حضرت را نیز شنیدند!

دزدها و سارقان فورا دست از قافله كشیدند و پا به فرار گذاشتند.

سپس آن حضرت در همان محل كه ایستاده بودند، غیب شدند!

تمام اهل قافله وقتی كه این معجزه را دیدند، در همان مكان تا صبح به توسل به ساحت حضرت عباس و دعا و زیارت و روضه خوانی و گریه و زاری پرداختند!

بالاخره وقتی كه اهل كاروان سر اثاثیه خودشان آمدند، دیدند همه چیز سر جایش باقی است، مگر آن چیزهایی كه دزدها برده بودند و به كناری انداخته و فرار كرده بودند.

سیدی نیز در قافله ی ما بود كه سالها گنگ بود. او نیز وقتی كه در آن گیر و دار، پرتوی از نور خدا و قامت زیبای پسر حضرت علی علیه السلام را دیده بود، زبانش باز شد! و پیوسته صلوات می فرستاد! [1] .


[1] كرامات العباسيه ص 105 به نقل از الوقايع و الحوادث ج 3 ص 41 و معجزات و كرامات ص 48 - چهره ي درخشان ج 1، ص 566.